1. صدای پای آب- سهراب سپهری - با صدای خسرو شکیبایی
پادکست کتاب کست - KetabCast - A podcast by MONTANA

صدای پای آباهل کاشانم روزگارم بد نیستتکه نانی دارم خرده هوشی سر سوزن ذوقیمادری دارم بهتراز برگ درخت دوستانی بهتر از آب روان و خدایی که دراین نزدیکی استلای این شب بوها پای آن کاج بلندروی آگاهی آب روی قانون گیاه من مسلمانمقبله ام یک گل سرخجانمازم چشمه مهرم نور دشت سجاده من من وضو با تپش پنجره ها می گیرم در نمازم جریان دارد ماهجریان دارد طیفسنگ از پشت نمازم پیداست همه ذرات نمازم متبلور شده است من نمازم را وقتی می خوانمکه اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو من نمازم را پی تکبیره الاحرام علف می خوانمپی قد قامت موج کعبه ام بر لب آب کعبه ام زیر اقاقی هاست کعبه ام مثل نسیم باغ به باغ می رود شهر به شهرحجرالاسود من روشنی باغچه است اهل کاشانم پیشه ام نقاشی است گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ می فروشم به شماتا به آواز شقایق که در آن زندانی است دل تنهایی تان تازه شودچه خیالی چه خیالی ... می دانمپرده ام بی جان است خوب می دانم حوض نقاشی من بی ماهی است اهل کاشانمنسبم شاید برسدبه گیاهی در هند به سفالینه ای از خاک سیلکنسبم شاید به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها پشت دو برفپدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی پدرم پشت زمانها مرده است پدرم وقتی مرد آسمان آبی بود مادرم بی خبر از خواب پرید خواهرم زیبا شد پدرم وقتی مرد پاسبان ها همه شاعر بودندمرد بقال از من پرسید : چند من خربزه می خواهی ؟ من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟پدرم نقاشی می کردتار هم میساخت تار هم میزدخط خوبی هم داشتباغ ما در طرف سایه دانایی بودباغ ما جای گره خوردن احساس و گیاهباغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آیینه بود باغ ما شاید قوسی از دایره سبز سعادت بودمیوه کال خدا را آن روز می جویدم در خواب آب بی فلسفه می خوردم توتبی دانش می چیدم تا اناری ترکی بر می داشت دست فواره خواهش می شدتا چلویی می خواند سینه از ذوق شنیدن می سوختگاه تنهایی صورتش را به پس پنجره می چسبانید شوق می آمد دست در گردن حس می انداختفکر بازی می کردزندگی چیزی بود مثل یک بارش عید یک چنار پر سارزندگیدر آن وقت صفی از نور و عروسک بود یک بغل آزادی بودزندگی در آن وقت حوض موسیقی بودطفل پاورچین پاورچین دور شد کم کم در کوچه سنجاقک ها بار خود را بستم رفتم از شهر خیالات سبک بیرون دلم از غربت سنجاقک پر من به مهمانی دنیا رفتممن به دشت اندوهمن بهباغ عرفان من به ایوان چراغانی دانش رفتمرفتم از پله مذهب بالا تا ته کوچه شک تا هوای خنک استغناتا شب خیس محبت رفتم من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق رفتم ‚ رفتم تا زن تا چراغ لذتتا سکوت خواهشتا صدای پر تنهایی چیزها دیدم در روی زمین کودکی دیدم ماه را بو می کرد قفسی بی در دیدم که در آن روشنی پرپر می زد نردبانی که از آن عشق می رفت به بام ملکوت من زنی را دیدم نور در هاون می کوبیدظهر در سفره آنان نان بود سبزی بود دوری شبنم بود کاسه داغ محبت بود من گدایی دیدمدر به در می رفت آواز چکاوک می خواستو سپوری که به یک پوسته خربزه می برد نمازبره ای را دیدم بادبادک می خوردمن الاغی دیدم ینجه را می فهمیددر چراگاه نصیحت گاوی دیدم سیرشاعری دیدم هنگام خطاب به گل سوسن می گفت شمامن کتابی دیدم واژه هایش همه از جنس بلور کاغذی دیدم از جنس بهار موزه ای دیدم دور از سبزه مسجدی دور از آبسر بالین فقیهی نومید کوزه ای دیدم لبریز سوالقاطری دیدم بارش انشااشتری دیدم بارش سبد خالی پند و امثالعارفی دیدم بارش تننا ها یا هو من قطاری دیدم روشنایی می برد من قطاری دیدمفقه می بردو چه سنگین می رفتمن قطاری دیدم که سیاست می برد و چه خالی می رفت من قطاری دیدم تخم نیلوفر و آواز قناری می برد و هواپیمایی که در آن اوج هزاران پایی خاک از شیشه آن پیدا بودکاکل پوپک خال های پر پروانهعکس غوکی در حوضو عبور مگس ازکوچه تنهایی خواهش روشن یک گنجشک وقتی از روی چناری به زمین می آیدو بلوغ خورشید و هم آغوشی زیبای عروسک با صبحپله هایی که به گلخانه شهوت می رفتپله های که به سردابه الکل می رفتپله هایی که به قانون فساد گل سرخو به ادراک ریاضی حیات پله هایی که بهبام اشراقپله هایی که به سکوی تجلی می رفت مادرم آن پاییناستکان ها را در خاطره شط می شست شهر پیدا بود رویش هندسی سیمان ‚ آهن ‚ سنگسقف بی کفتر صدها اتوبوس گل فروشی گلهایش را می کرد حراجدر میان دو درخت گل یاس شاعری تابی می بست پسری سنگ به دیوار دبستان میزد کودکی هسته زردآلو را روی سجاده بیرنگ پدر تف می کردو بزی از خزر نقشه جغرافی آب می خوردبنددرختی پیدا بود : سینه بندی بی تابچرخ یک گاری در حسرت واماندن اسباسب در حسرت خوابیدن گاری چی مردگاریچی در حسرت مرگعشق پیدا بودموج پیدا بودبرف پیدابود دوستی پیدا بود کلمه پیدا بود آب پیدا بود عکس اشیا در آب سایه گاه خنک یاخته ها در تف خون سمت مرطوب حیات شرق اندوه نهاد بشریفصل ولگردی در کوچه زنبوی تنهایی در کوچه فصل دست تابستان یک بادبزن پیدا بودسفره دانه به گلسفر پیچک این خانه به آن خانهسفر ماه به حوضفوران گل حسرت از خاکریزش تاک جوان ازدیوار بارش شبنم روی پل خوابپرش شادی از خندق مرگ گذر حادثه از پشت کلامجنگ یک روزنه با خواهش نور جنگ یک پله با پای بلند خورشیدجنگ تنهاییبایک آوازجنگ زیبای گلابی ها با خالی یک زنبیلجنگ خونین انار و دندان جنگ نازی ها با ساقه نازجنگ طوطی و فصاحت با هم جنگ پیشانی با سردی مهرحمله کاشی مسجد به سجودحمله باد به معراج حباب صابونحمله لشکر پروانه به برنامه دفع آفات حمله دستهسنجاقک به صف کارگر لوله کشیحمله هنگ سیاه قلم نی به حروف سربیحمله واژه به فک شاعرفتح یک قرن به دست یک شعرفتح یک باغ به دست یک سارفتح یک کوچه به دست دو سلامفتح یک شهربه دست سه چهار اسب سوار چوبی فتح یک عید به دست دو عروسک یک توپ قتل یک جغجغه رویتشک بعد از ظهرقتل یک قصه سر کوچه خوابقتل یک غصه به دستور سرودقتل مهتاب به فرمان نئونقتل یک بید به دست دولتقتل یک شاعر افسرده به دست گل یخهمه ی روی زمین پیدا بودنظم در کوچه یونان می رفت جغد در باغ معلق می خواند باد در گردنه خیبر بافه ایاز خس تاریخ به خاور می راندروی دریاچه آرام نگین قایقی گل می برددر بنارس سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بودمردمان را دیدم شهر ها را دیدمدشت ها را کوهها را دیدم آب را دیدم خاک رادیدم نور و ظلمت را دیدم و گیاهان را در نور و گیاهان را در ظلمتدیدم جانور را در نور ‚ جانور را در ظلمت دیدمو بشر را در نور و بشر را در ظلمت دیدماهل کاشانم اماشهر من کاشان نیستشهر من گم شده است من با تاب من با تب خانه ای در طرف دیگر شب ساخته اممن دراین خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکممن صدای نفسباغچه را می شنومو صدای ظلمت را وقتی از برگی می ریزدو صدای سرفه روشنی از پشت درخت عطسه آب از هر رخنه ی سنگ چک چک چلچله از سقف بهار و صدای صاف ‚ باز و بسته شدن پنجره تنهاییو صدای پاک ‚ پوست انداختن مبهم عشق متراکم شدن ذوق پریدن در بالوترک خوردن خودداری روح من صدای قدم خواهش را می شونم و صدای پای قانونی خون را در رگضربان سحر چاه کبوترهاتپش قلب شب آدینهجریان گل میخک در فکرشیهه پاک حقیقت از دور من صدای وزش ماده را می شنوم و صدای کفش ایمان را در کوچه شوق و صدایباران را روی پلک تر عشقروی موسیقی غمناک بلوغروی اواز انارستان هاو صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب پاره پاره شدن کاغذ زیبایی پر و خالی شدن کاسه غربت از باد من به آغاز زمین نزدیکمنبض گل ها را می گیرم آشنا هستم با سرنوشت تر آب عادت سبز درختروح من در جهت تازه اشیا جاری استروح من کم سال است روح من گاهی از شوق سرفه اش می گیرد روح من بیکاراستقطره های باران را ‚ درز آجرها را می شمارد روح من گاهی مثل یک سنگ سر راه حقیقت داردمن ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن من ندیدم بیدی سایه اش رابفروشد به زمینرایگان می بخشد نارون شاخه خود را به کلاغ هر کجا برگی هست شور من می شکفدبوته خشخاشی شست و شو داده مرا در سیلان بودنمثل بال حشره وزن سحر را میدانم مثل یک گلدان می دهم گوش به موسیقی روییدن مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارممثل یکمیکده در مرز کسالت هستم مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی تا بخواهی خورشید تا بخواهی پیوند تا بخواهی تکثیرمن به سیبی خشنودمو به بوییدن یک بوته بابونه من به یک آینه یک بستگی پاک قناعت دارم من نمی خندم اگر بادکنک می ترکدونمی خندم اگر فلسفه ای ماه را نصف می کندمن صدای پر بلدرچین را می شناسمرنگ های شکم هوبره را اثر پای بز کوهی راخوب می دانم ریواس کجا می روید سار کی می آید کبک کی می خواند باز کی می میردماه در خواب بیابان چیست مرگ در ساقه خواهش و تمشک لذت زیر دندان همآغوشیزندگی رسم خوشایندی استزندگی بال و پری دارد با وسعت مرگپرشی دارد اندازه عشق زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یادمن و تو برودزندگی جذبه دستی است که می چیندزندگی نوبر انجیر سیاه در دهان گس تابستان استزندگی بعد درخت است به چشم حشرهزندگیتجربه شب پره در تاریکی است زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر داردزندگی سوت قطاری است که درخواب پلی می پیچدزندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماستخبر رفتن موشک به فضالمس تنهایی ماهفکر بوییدن گل در کره ای دیگرزندگی شستن یک بشقاب است زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان استزندگی مجذور آینه است زندگی گل به توان ابدیتزندگی ضرب زمین در ضربان دل مازندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاستهر کجا هستم باشم آسمان مال من است پنجره فکر هوا عشق زیمن مال من است چه اهمیت دارد گاهاگر می رویندقارچ های غربت ؟ من نمی دانم که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست گل شبدر چه کم از لاله قرمز داردچشم ها را باید شست جور دیگر باید دیدواژه ها را باید شستواژه باید خود باد ‚ واژه باید خودباران باشدچترها را باید بست زیر باران باید رفتفکر را خاطره را زیر باران باید بردبا همه مردم شهر زیر باران باید رفتدوست را زیر باران باید بردعشق را زیر باران باید جست زیر باران باید با زن خوابیدزیر باران باید بازی کردزیر باران باید چیزنوشت حرف زد نیلوفر کاشت زندگی تر شدن پی در پیزندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون استرخت ها را بکنیمآب در یک قدمی استروشنی را بچشیمشب یک دهکده را وزن کنیم خواب یک آهو را گرمی لانه لک لک را ادراک کنیمروی قانون چمن پا نگذاریمدر موستان گرهذایقه را باز کنیم و دهان را بگشاییم اگر ماه درآمدو نگوییم که شب چیز بدی است و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ و بیاریم سبد ببریم این همه سرخ این همه سبزصبح ها نان و پنیرک بخوریم و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلامو بپاشیم میان دو هجا تخمسکوتو نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدندو نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپردو نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون و بدانیم اگر کرم نبود زندگی چیزی کم داشتو اگر خنج نبود لطمهمی خورد به قانون درختو اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت و بدانیم اگر نور نبود منطق زنده پرواز دگرگون می شد و بدانیم که پیش از مرجان خلایی بود در اندیشه دریا هاو نپرسیم کجاییم بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان راو نپرسیم که فواره اقبال کجاست ونپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی چه شبی داشته اند پشت سرنیست فضایی زندهپشت سر مرغ نمی خواندپشت سر باد نمی آید پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته استپشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است پشت سر خستگی تاریخ است پشت سر خاطره ی موج به ساحل صدف سرد سکون می ریزدلب دریا برویم تور در آب بیندازیم وبگیریم طراوت را از آب ریگی از روی زمین برداریم وزن بودن را احساس کنیم بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریمدیده ام گاهی در تب ماه می آید پایینمی رسد دست به سقفملکوتدیده ام سهره بهتر می خواند گاه زخمی که به پا داشته ام زیر و بم های زمین را به من آموخته استگاه در بستر بیماری من حجم گل چند برابر شده استو فزون تر شده است قطر نارنج شعاع فانوسو نترسیم از مرگ مرگ پایان کبوترنیستمرگ وارونه یک زنجره نیست مرگ در ذهن اقاقی جاری استمرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گویدمرگ با خوشه انگور می آید به دهانمرگ در حنجره سرخ - گلو می خواندمرگ مسوول قشنگی پر شاپرک استمرگ گاهی ریحان می چیند مرگ گاهی ودکا می نوشدگاه در سایه نشسته است به ما می نگردو همه می دانیم ریه های لذت پر اکسیژن مرگ استدر نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپر های صدا می شنویمپرده را برداریمبگذاریم که احساس هوایی بخورد بگذاریم بلوغ زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کندبگذاریمغریزه پی بازی برود کفش ها رابکند و به دنبال فصول از سر گل ها بپردبگذاریم که تنهایی آواز بخواند چیز بنویسد به خیابان برودساده باشیمساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درختکار مانیست شناسایی راز گل سرخکار ما شاید این است که درافسون گل سرخ شناور باشیمپشت دانایی اردو بزنیم دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم صبح ها وقتی خورشید در می آید متولد بشویم هیجان ها را پرواز دهیم روی ادراک ‚ فضا ‚ رنگ صدا پنجره گل نم بزنیمآسمان را بنشانیم میان دو هجای هستیریه را از ابدیت پر و خالی بکنیمبار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم نام را باز ستانیم از ابراز چنار از پشه از تابستانروی پای تر باران به بلندی محبت برویمدر به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیمکار ما شاید این است که میان گل نیلوفر و قرنپیآواز حقیقت بدویمکاشان | قریه چنار | تابستان 1343